من مثل پیچکی تنها بودم .بدون تکیه گاهی.همان تکیه گاهی که با خیال راحت به دورش بپیچم و از زندگی لذت ببرم. من تو دنیای سردو تاریکم وجود گرم تو را احساس کردم. و جود مهربانی که با عشق شاخ و برگ های خشک و بی جا مرا نوازش کرد و تکیه گاهم شدو عشق بی انتهایش غذای روح و جان خسته ام گردید.
امروز این پیچک با عشق تو رشد کرد و آنقدر بزرگ شد که به خورشید رسید و به آسمان آبی....
اما وقتی به زمین نگاه کرد ترسی تمام وجودش را لرزاند ..میدانی چرا؟؟؟ که مبدا روزی برسه که تکیه گاهش خسته بشه و اون زیر پاهایش را خالی احساس کنه....
www.number-1.loxblog.com : ارائه دهنده
نظرات شما عزیزان:
|